شبی که فرداش می خواستیم بریم مسافرت بچه ها از ذوق نمی خوابیدند .منم داشتم وسایل و جمع و جور می کردم اونام تو دست و پام وول می خوردند هر چی بهشون می گفتم برین بخوابید باید صبح زود بیدار شید اصلا انگار نه انگار.تو همون هیرو ویر یک دفعه پسرم مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشه پرسید:مامان؟؟...
گفتم :بله؟؟...گفت:ببینم تو اتوبوس دستشویی داره؟؟...
گفتم :نه...یک باره با تعجب و چشمای گرد شده گفت:ا...ا..اگه من جیش داشتم چیکار کنم؟؟...هان؟؟...من نمی یام .شماها برین....
(تو اون وقت شب کلی با هم خندیدیم بعدش براش توضیح دادم که باید چیکار کنه.)