خب یک سال دیگه هم گذشت حالا با چه حال و روزی بماند. شاید دیگه اون انرژی سال های گذشته رو در من نبینی، ولی تو راحت باش چون این تن خسته هم چنان به زندگی ادامه میده. نمیدونم گاهی اینقدر بهم فشار میاد که با خودم میگم این چه سرنوشتی بود که نصیب تو شد ولی باز دوباره به خودم یه نهیب میزنم که نا شکری نکن. به هر حال قسمت من هم از زندگی این بوده .امروز13 ساله که رفتی هر چقدر میگذره مشکلات بیشتر میشه بچه ها بزرگتر میشن و فشار بیشتری بهم میاد. گاهی از دستت عصبانی میشم با خودم میگم آخر چرا منو با سه تا بچه تنها گذاشتی و رفتی؟ نمیدونم این سالهای باقیمانده چطور میخواد بگذره، فعلاً که دارم به هر جون کندنی هست میرم جلو ولی چقدر دیگه طاقت بیارم خدا میدونه. چقدر دلم تنگه شاید هر وقت که مصادف با سالگردت میشه اینجوری میشه . انصاف نبود من و بچه ها رو اینقدر زود تنها بزاری. دلم به حال بچه ها میسوزه اونا باید تاوان این سالهای تنهایی رو بدن وقتی عصبانی میشم سرشون داد میکشم بعدآ خودم پشیمون میشم، خودت میدونی دست خودم نیست فشار زندگی اونم تنهایی تحمل آدم رو کم میکنه. حالا به هر حال ما که دیگه به این اوضاع عادت کردیم. دلم خیلی گرفته, خیلی وقته از ماه مهر بدم میاد چون همیشه خاطرات بد گذشته رو به یادم میاره. خب خسته شدی هر سال تو همچنین روزی مجبوری به حرفام گوش کنی حالا چه خوب چه بد. حالا آسوده و راحت بخواب چون من همچنان ایستادم ولی واسه دلم گریا نم.