-
متنی منسوب به شیرین عبادی
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 19:03
*من یک فمنیست هستم* از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان، من یک فمینیست هستم. اولین بارجرقه های فمینیسم من در سن کودکی زده شد وقتی دیدم که مادر بزرگم پسرهای فامیل را شومبول طلا خطاب می کند و آنها حق دارند با شورت دور حیاط بدوند ولی اگر من جوری بنشینم که دامنم درست نباشد همه بسیج می شوند تا دامن مرا روی پاهای کودکانه و بی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 خردادماه سال 1391 07:57
اولین پست در سال جدید را مینویسم، خیلی دلم میخواد بیشتر از این وقت داشته باشم و بتونم بنویسم، طبق قولی که داده بودم میخواستم از خاطراتم بنویسم ولی متأسفانه در حال حاضر خیلی درگیر کار هستم یعنی ساعت کاری خیلی زیاد و بد موقع است. اکثر روزها تا ۱۲ شب کار میکنم و خب وقتی میام خونه تا بخوابم ساعت ۲ شدهء از اونطرف هم...
-
شب چهارشنبه سوری
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1390 06:23
زمانیکه ما بچه بودیم واقعاَ شب چهارشنبه سوری واقعی داشتیم. یادم میاد توی همون حیاط خونه آتیش خیلی بزرگی را روشن میکردیم و با وجودی که سنی نداشتم خیلی با جرائت تمام از روی آتیش میپریدم. بعد از آتیش بازی تازه ملاقه زنی که مخصوص پسرها بود شروع میشد و باید مرتب به بچههایی که ملاقه زنی میکردند شکلات یا شیرینی میدادیم....
-
روزهای پایانی سال
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1390 07:32
خب این روزها نزدیک است به فرارسیدن سال نو و اینجام هیچ خبری از اون جنب و جوش تو ایران نیست. این اولین سالی است که دور از وطن هستیم و سال جدید را آغاز میکنیم. خب این روزهای آخر سال تو ایران با اون مشغله کاری من همیشه به خونه تکونی میگذشت و تا روز آخر سال سفره چیده شده و آماده بود. سعی میکردم یک هفته قبل از سال تحویل...
-
درد دل با خودم
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1390 21:39
این نوشته را مینویسم چون دلم خیلی گرفته است. نه این که فکر کنید اینجا اومدم دپْرس شدم اصلا و ابداْ. خیلی خوشحالم که دیگه مجبور نیستم با اون تفکر عقب مانده جامعه نسبت به زن زندگی کنم. احساس خیلی خوبی دارم که اینجام چون تو جامعهای هستم که به زن به چشم یک کالا نگاه نمی کنند واسش احترام قائلند و بدون هیچ توقعی بهش کمک...
-
دوران کودکی ۳
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1390 12:24
چهار ساله بودم که برادرم متولد شد. در اصل خواسته باشم حساب کنم فرزند دوازدهم. حالا از اون دوازده تا شش تا موندنی شدند. زنان اون زمان تا دلتون بخواد بچه میآوردند یکی نبوده بهشون بگه بابا چه خبره حالا به هر جهت برادر ما در خونهای متولد شد که تمام خاطرات ما از اونجا شروع میشود. این خونه دیگه حوض نداشت ولی در عوض چهار...
-
دوران کودکی ۲
شنبه 6 اسفندماه سال 1390 04:46
خونههای زمان بچگی ما معمولاَ به دو قسمت تابستانی و زمستانی تقسیم میشد که اکثر خونهها برای قشنگی و استفاده از آب در هوای گرم تابستانی یک حوض وسط حیاط داشتند حالا اندازهها متفاوت بود و بزرگ و کوچک داشت. من از زمان قبل از مدرسه چیز زیادی یادم نیست ولی تصویر خونهای که قبل از مدرسه توش زندگی میکردیم را تو ذهنم هست....
-
دوران کودکی ۱
پنجشنبه 4 اسفندماه سال 1390 07:51
در سرزمینی گرم و خشک فرزند پنجم خانه در حالی چشم به جهان گشود که با آمدنش همگان خوشحال و خندان نیستند. مادر از گوشه و کنار حرفهایی راجع ازدواج مجدد شوهرش میشنود و از لحاظ روحی به شدت آسیب دیده است. دخترک نوزاد شاید ساعتها یک گوشه افتاده است و مادر بیچاره به دلیل وضعیت نامناسب روحی حوصله بچهداری را ندارد. پیرزنی...
-
تصمیم نهایی
سهشنبه 2 اسفندماه سال 1390 21:12
محیط و در اصل جامعهای که من در اون زندگی میکردم در تمام مدت زندگی مجبور به خود سانسوری بودم. اگر زندگی به هر نحوی بد باشد در ظاهر باید خوب نشون بدی که مبادا فلان آشنا یا قوم و خویش حرف در نیاره یا شایدم بلاعکس. از روزی که اومدم اینجا یک چیز خیلی خوب از این کاناداییها یاد گرفتم اونم اینه که خودم را سانسور نکنم. اینا...
-
دلم واسه بابام تنگ شده
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1390 18:22
این روزها نزدیک است به روز از دست دادن پدرم. پدری که در زندگی من خیلی پررنگ نبود و شاید به تعداد انگشتان دست در زندگی من نقشی نداشته است. اون با ازدواج مجددش درگیر زندگی خودش بود و در زندگی من فقط از دور نامش بود. امروز یاد چند سال پیش افتادم که با یکی از دوستانم توی یک موزه نقاشی محو تماشای تابلوها بودم که یک دفعه به...
-
سرزمین برف و یخ
چهارشنبه 28 دیماه سال 1390 20:25
خب صدای من را از سرزمین برف و سرما می شنوید. بعد از مدتها درگیری باز فرصتی شد بیام به این وبلاگ سری بزنم. دلم واسه نوشتن تنگ شده نمی دونم این مشغله کاری چه موقع کم میشه که آدم با خیال راحت یک نفسی بکشه من که چشمم آب نمی خوره تازه اینجا که باید مثل ساعت کار کنی و شوخی بردار هم نیست. حالا به حال من که خیلی فرقی نکرده تو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 تیرماه سال 1390 14:26
با سلام به دلیل درگیری زیاد و مشغله کاری دیگه خودم هم خجالت می کشم بیام به وبلاگم سر بزنم. والا خیلی دوست دارم بنویسم حتی چند خط ولی دریغ که تنهایی باید این همه کار را انجام بدم و ذیگه فرصتی واسه کارهای کناری نمی مونه. خدا را شکر دیگه بنایی داره تموم میشه و انساالله تا یک هفته ی دیگه عازم خونه جدید هستیم و از اون طرف...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1389 21:20
صبح روز دوازدهم اردیبهشت را مثل همه روزهای کاری شروع کردم. همون بدو ورودم به شرکت حسابدارمون جلوم را گرفت و واسه احوالپرسی اومد سراغم و گفت: دیشب خوابتون رو میدیدم. منم با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: اِ؟ چی شده که تو خواب منو دیدی، حالا چی خواب دیدی؟ گفت: خواب دیدم با بچههاتون تو پارک قدم میزنید و خیلی هم خوشحال...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1389 16:50
سلام به همگی، سال جدید را بعد از یک وقفه چند روزه بهتون تبریک میگم. انشاالله که برای همه سال خوب و پرباری باشد. خیلی دلم میخواست تو این مدت چیزی بنویسم ولی کلی مشغول کار بودم و هستم. یک، چند روزی هم که به شدت مریض شدم و نتونستم سرکار برم. فعلاْ که یک روز جمعه برای استراحت داشتم که اونم تا چند ماهی...
-
دعوتنامه
جمعه 14 اسفندماه سال 1388 10:16
یک هفت، هشت سالی هست که مشاهیر (پسرم) به صورت حرفهای در تیم منتخب خراسان شنا میکند و تو این دو سال اخیر هم دعوت به تیم ملی شده، البته تا آخر امسال در رده سنی ۱۳- ۱۴ سال است و از سال جدید وارد ۱۵ سال میشه. حالا تو این همه سال هیئت شنا با این که مشاهیر جزو بهترینهای شنای کشور و هر ساله مدال آور...
-
چند خبر خوب
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1388 13:24
- بالاخره جواب امتحان فرانسه بعد از سه ماه اومد که خوشبختانه تو دلف سطح A2 قبول شدم. حالا کلی برنامه برای سال جدید دارم که اگر وقتی باشه و حجم کارها کم باشه انجامش میدم، خیلی دلم میخواد بشینم برای B1 بخونم ولی اینقدر سرم شلوغه که دیگه وقتی نمونده. - یک ایمیل هم از سوریه اومده که گفته مورد شما در دست مطالعه است که خدا...
-
روز تعطیل
پنجشنبه 15 بهمنماه سال 1388 15:25
گاهی اوقات ترس از دست دادن موقعیت ها آدمها را در زمینه کاری به سکوت وا میدارد، ما مردم عادت کردیم همیشه بهمون زور بگویند و اصلاْ حرفی نزنیم و بدون چون و چرا اجراش کنیم. امروز سر میز غذا صحبت از تعطیلات هفته آینده و گرون شدن بلیط های هواپیما شد، من از معاون اجرایمون پرسیدم روز یکشنبه هفته آینده که بین دو تعطیلی است...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 دیماه سال 1388 15:36
نمیدونم عیب از اون فرد بود یا کس دیگه، ولی کلاْ آدم خیلی خوبی بود. خودش میگفت تازه بازنشسته شده و قبلاْ در ادارات دولتی مشفول بکار بوده. البته سابقه کار در شرکتهای خصوصی رو نداشت و نمیدونست در بخش خصوصی فقط باید بگی چشم و کار رو انجام بدی. اگر طرح یا ایدهای داری فقط باید عنوان کنی، اگر اجرا شد که بهتر و اگر نشد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 09:23
وای که چه ویدئویی مازیار از آقای ترانه و داریوش تو وبلاگش گذاشته، من فقط تونستم همونی که مستقیم تو وبلاگش هست رو ببینم ولی اینقدر ذوق زده شدم که نگو، منتها از بد شانسی بدلیل فیلتر بودن یوتیوب نتونستم بقیه رو ببینم ولی به همونم بسنده کردم و کلی سرحال شدم. حالا شما هم اگر یک نگاه بندازید میفهمید که من چی میگم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 دیماه سال 1388 13:56
یک چیزی که گاهی اوقات ذهنم رو درگیر میکنه تفاوت رفتار آدمها با یکدیگر است. یک نفر خودشو خوب نشون میده ولی زمانی که چند بار در تماس باشی به مرور زمان متوجه رفتار ضد و نقیضش میشوی و باز یکی رفتار معمولی داره ولی به مرور زمان پی به شخصیتش میبری. در حال حاضر شرکتمون در حال اضافه کردن نیروی جدید است حالا خدا آخر و عاقبت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 آذرماه سال 1388 12:26
- دیشب با یک سرعت نفس گیر با دخترم رفتیم دنبال خونه، در ابتدا به هر بنگاهی که میرسیدیم اولین سوالی که میپرسیدند این بود که چقدر پول داری و چقدر میخوای اجاره بدی. من هم جایی میخواستم که هم از لحاظ مالی از عهدهاش بر بیام هم اینکه از لحاظ مکانی جای خوبی باشه به همین دلیل پیدا کردنش مشکل بود. بعد از اینکه یکی دو تا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 آذرماه سال 1388 11:37
- تو این چند وقت خیلی حالم بد بوده نه حوصله مطالعه داشتم نه اینکه میتونستم از وقتم به خوبی استفاده کنم فقط همین بیام سر کار و بعد هم کارهای خونه و بیرون و بچه ها. چند هفته پیش شرکتمون یک نیروی جدید واسه مدیر اداری استخدام کرد که حدوداْ نزدیک شصت سالی داره. باهاش که صحبت کردم فهمیدم بسیار آدم فعال، هم در زمینه کاری و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 آبانماه سال 1388 15:37
خب باز بعد از یک تاخیر چند ماهه سر و کله من پیدا شد. این روزها اصلاْ حالم خوب نیست و هیچ حوصله ندارم هوای پاییزی هم که مزید بر علت شده از قضا کمردرد هم دارم که از بدشانسی واسه امتحان دلف فرانسه هم ثبتنام کردم که هفته دیگه است دریغ از اینکه چیز زیادی خونده باشم حالا مگر اینکه همین جور کجدار مریض سرکنم تا ببینم چی...
-
تب و تاب انتخابات ۳
پنجشنبه 21 خردادماه سال 1388 20:40
خب دیشب هم آخرین شب تبلیغات بود که طبق معمول با بچهها بیرون رفتم . صد رحمت به شبهای گذشته، امشب از خود بلوار فرامرز به دلیل ترافیک زیاد خارج شدن ممکن نبود. مردم سرتاسر بلوار ایستاده و مدام شعار میدادند. ترافیک سنگین اجازه تکون خوردن نمیداد. یک چیزی که واسم جالب بود دیدن همه نوع آدم با هر سلیقه و عقیده بود. از...
-
تب و تاب انتخابات ۲
چهارشنبه 20 خردادماه سال 1388 21:04
دیشب اصلاْ نمی خواستم بیرون برم چون بچه ها امتحان داشتند. سر شب سماهیر دل درد داشت کلی بهش دارو دادم تا خوب شد، بعد از اون شروع کردم به وبلاگ نوشتن که طول کشید. سرم تو کار خودم بود دیدم ساعت ۳۰/۲۲ هر سه تایشون بالای سرم ایستادند و میگن بریم بیرون. میگم باباجون شما که امتحان داشتید برید بخونید، میگن این امتحان آخریه و...
-
تب و تاب انتخابات ۱
سهشنبه 19 خردادماه سال 1388 21:40
بعد از مدتی به فکر نوشتن وبلاگ افتادم. خیلی وقتها دلم می خواد چیزی بنویسم ولی باز نمیشه البته با وقایعی که دیشب رخ داد الآن احساس نیاز کردم که باید اینو به عنوان یک یادداشت کوچیک داشته باشم. خلاصه دیشب کلی داستان داشتیم . با ساجده و مشاهیر( ساجده دختر کوچیکم و مشاهیر، پسرم ) رفتیم دنبال دختر بزرگم( سماهیر) که امسال...
-
آفتابه سازی
یکشنبه 17 آذرماه سال 1387 01:36
داشتم سر میز با بجه ها راجب کنکور و امتحان نهایی صحبت می کردم از اینکه کنکور تو سالهای آتی برداشته میشه و جمع معدل هر سال تعیین کننده رشته است. پسرم گفت: آره دیگه اگه معدل خوب باشه می تونیم رشته خوب بریم اگه طرف تنبل باشه که رشته آفتابه سازی فلان شهر دور افتاده قبول میشه. یکدقعه دختر کوچیکم گفت: إ! .. واقعأ ! مگه رشته...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 آذرماه سال 1387 19:28
هیچ وقت فکر نمیکردم که خسی در میقا ت جلال رو تو این ایام حج بخونم. ابتدا که شروع به خوندن کردم فقط به عنوان یه سفر نامه میخوندم ولی کم کم که جلو رفتم خیلی تأثیر گزار بود. به قول جلال که از قول یه نویسنده دیگه نقل کرده یک آدم فقط یه جفت چشم نیست و در سفر اگر نتوانی مو قعیت تاریخی خودت رو هم عین موقعیت جغرافی عوض کنی...
-
درد دل
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1387 00:16
خب یک سال دیگه هم گذشت حالا با چه حال و روزی بماند. شاید دیگه اون انرژی سال های گذشته رو در من نبینی، ولی تو راحت باش چون این تن خسته هم چنان به زندگی ادامه میده. نمیدونم گاهی اینقدر بهم فشار میاد که با خودم میگم این چه سرنوشتی بود که نصیب تو شد ولی باز دوباره به خودم یه نهیب میزنم که نا شکری نکن. به هر حال قسمت من هم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 شهریورماه سال 1387 00:12
چند روز پیش فکسی از انجمن مدیران دریافت کردم که از تمام مدیران بازرگانی برای شرکت در جلسه ای که مو ضوع آن تجارت خارحی بود دعوت به غمل آمده بود ما هم خوشحال با خودمون گفتیم خب یه چیزی هم ما یاد میگیریم. حالا با هر بدبختی بود بعد از ساعت کاری خودم رو به جلسه رسوندم ولی خیلی برام جالب بود از همه چی صحبت شد الا تجارت...