هفته پیش عروسی یکی از دوستان در شهرستان دعوت بودیم .به پسرم گفتم :باید بیام با مربیت صحبت کنم و اجازه تو رو واسه دو روز بگیرم .گفت: باشه.وقتی رفتم از کلاس بیارمش یکدفعه رو کرد به من و گفت: ما مان نمی خواد تو بیای اجازمو بگیری خودم گرفتم . گفتم: آفرین .خب.... حالا چی گفتی؟اون چی گفت؟...... هیچی گفتش: عیبی نداره میتونی بری . بعدشم پرسید:حالا عروسی کی هستش که می خوای بری ؟منم گفتم : عروسی داداش عمومه.(می دونید این پسر ما به شوهر عمش میگه عمو ، حالااین عروسی، عروسی برادر شوهر عمش بوده .خب بچه هم اشتباه نکرده.) جاتون خالی شاید تا نیم ساعت بعدش همینطور که یادم می اومدبا بچه ها می خندیدیم.
ستاره شرق
دوشنبه 6 مردادماه سال 1382 ساعت 10:03 ق.ظ
خب خوشحالم که بلاخره این بلاگ اسکای راه افتاد راستش این چند وقت حسابی بهش عادت کرده بودم .واقعا احساس خوبی دارم از این که می تونم با شما ارتباط داشته باشم .
ستاره شرق
یکشنبه 5 مردادماه سال 1382 ساعت 08:38 ق.ظ