راستش رو بخواهید خیلی وقتی هست که نتونستم بیام پای کامپیوتر .اون روز های اول که درگیر مسابقات جشنواره بودم بعد از اونم که یک مدتی بود مریض بودم راستش رو بخواهید هنوزم نباید زیاد بشینم پشت کامپیوتر ولی از قبلا بهترم و دلم می خواد بنویسم اینه که امروز اومدم سراغ وبلاگ خلاصه از این که می یومدید و مطلب تازه ای نمی دیدید ببخشید . 

راستش رو بخواهید دلم واسه نوشتن تنگ شده چند وقتی بود درگیر مسابقات جشنواره پسرم بودم کلی هم خبر دارم تا براتون بنویسم .حالا سر فرصت همه ی خبرها رو می نویسم.

حکایت خرما خوردن


دو روز پیش صبح خواب موندیم .من با عجله بیدار شدم و پسرم رو بیدار کردم .آخه تمرینات شناش هر روز ، هم صبح شده هم بعدازظهر. همینطور که با عجله داشتم حاضرش می کردم بهش گفتم:ما مان جون شیرت رو امروز باید با خرما بخوری.اونم که اون موقع صبح سوال پرسیدنش گل کرده بود پرسید: آخه چرا باید با خرما بخورم ؟؟
من اصلا دوست دارم شیر رو تنهایی بخورم...بدون خرما..
منم که دلم مثل سیرو سرکه می جوشید از این که دیر شده بود و الآن به تمرینش نمی رسه گفتم :ما مان جون قربونت برم اگه خرما بخوری قند خونت بالا می ره .باعث می شه سر صبحی تو آب سر گیجه نگیری.
یک دفعه با تعجب بهم نگاه کردو گفت:یعنی اینکه خونم زیاد می شه؟؟ بعد میره تو سرم؟؟
(جای شما خالی تو اون حال و احوال صبحی همراه با شادی و خنده رو هر دومون شروع کردیم.)