خانه عناوین مطالب تماس با من

ستاره شرق

ستاره شرق

درباره من

ایمیل من : rahimeh_shoeibi@yahoo.com ادامه...

پیوندها

  • تایبادی( محمد ناصر مودودی )
  • ستاره شرق( انگلیسی)
  • ستاره شرق( فرانسوی)
  • مازیار ( انگلیسی)
  • خراسانی
  • سورتمه
  • هفتان
  • مازیار

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • متنی منسوب به شیرین عبادی
  • [ بدون عنوان ]
  • شب چهارشنبه سوری
  • روزهای پایانی سال
  • درد دل با خودم
  • دوران کودکی ۳
  • دوران کودکی ۲
  • دوران کودکی ۱
  • تصمیم نهایی
  • دلم واسه بابام تنگ شده
  • سرزمین برف و یخ
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • دعوتنامه

بایگانی

  • تیر 1391 1
  • خرداد 1391 1
  • اسفند 1390 7
  • بهمن 1390 1
  • دی 1390 1
  • تیر 1390 1
  • اردیبهشت 1389 1
  • فروردین 1389 1
  • اسفند 1388 1
  • بهمن 1388 2
  • دی 1388 3
  • آذر 1388 2
  • آبان 1388 1
  • خرداد 1388 3
  • آذر 1387 2
  • مهر 1387 1
  • شهریور 1387 3
  • مرداد 1387 2
  • مهر 1386 1
  • خرداد 1386 1
  • فروردین 1386 3
  • اسفند 1385 1
  • بهمن 1385 2
  • دی 1385 1
  • آذر 1385 3
  • آبان 1385 1
  • آبان 1384 1
  • مهر 1384 2
  • مرداد 1384 2
  • خرداد 1384 1
  • اردیبهشت 1384 2
  • آذر 1383 3
  • تیر 1383 1
  • خرداد 1383 1
  • اردیبهشت 1383 1
  • فروردین 1383 1
  • اسفند 1382 3
  • بهمن 1382 1
  • دی 1382 1
  • آذر 1382 4
  • آبان 1382 2
  • مهر 1382 7
  • شهریور 1382 4
  • مرداد 1382 11
  • تیر 1382 15
  • خرداد 1382 13

آمار : 109538 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • کمر بند جمعه 19 تیر‌ماه سال 1383 02:34
    داشتم پسرم رو می بردم کلاس شناش. وقتی تو ماشین نشست، بهش گفتم : مامان جون کمر بندت رو ببند . اونم با خونسردی گفت: بستم. من که تعجب کرده بودم ، چون کمربندی نمی دیدم که بسته باشه گفتم: چرا بی خودی می گی بستم در حالیکه نبستی. اونم با یک خنده گفت: اینهاش بستم . بعد پیراهنش رو گرفته بود بالا و کمر شلوارش رو نشون میداد و می...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1383 00:29
    سلام به همه ی خوانندگان عزیز : فکر کنم نزد یک ، یک ماه هم بیشتر شده که من نتونستم حتی یک خط بنویسم. این روزا خیلی در گیرم ، از اون روز که امتحانای بچه ها بود ، حالام که امتحانای خودم شروع شده اصلا وقت سر خاروندن ندارم . گاهی خیلی دلم واسه نوشتن تنگ می شه ولی وقتش پیش نمی یاد. حالا براتون سر فرصت می نویسم.
  • یک روز به یاد موندنی شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1383 10:14
    اول از همه این روز رو به همه ی معلمین عزیز تبریک میگم .درست ۹ سال پیش در چنین روزی پسرم به دنیا اومد .اون موقع فکرش رو هم نمی کردم که بعد از به دنیا اومدنش چه اتفاقاتی می یوفته ولی روزگار همینه و تو این دنیا هیچ چیزی رو نمی شه پیش بینی کرد به هر حال روزگار بسیار سختی رو با بچه هام پشت سر گذاشتم .امروز پسرم تو این مدت...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1383 10:40
    میگم چه عجب این بلاگ اسکای راه افتاد .من که همیشه وقت ،واسه نوشتن ندارم اون موقعی هم که وفت داشتم ،تو تعطیلات این بلاگ اسکای باز نمی شده .حالا نمی دونم عیب از کجاست.
  • چند خاطره کوتاه دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1382 09:07
    من در طول هفته سه روزش رو اینجا نیستم .تو این سه روز یک خونه گرفتیم با چند تای دیگه از دانشجوها تو شهرستان خب بد نیست .با وجود اینکه خیلی خسته میشم چون از هفت صبح تا هشت شب یکریز کلاس دارم ولی بدم نیست . ترمی که گذشت امتحانا پشت سر هم بود خب اونجوری که میشد نمی تونستم اینجا بااین بچه ها و امتحانای اونا درس بخونم .این...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1382 19:29
    در شبستانی سرد از آن بیشه ی دور تکنوازی به صدا می آید نا له ای از آه یک درد، به گوش می رسد در لحظاتی، همچون آوایی جانگداز، تا کنون نشنیده ام صدایی همانند یک رعد از گوشم می گذرد صدا، صدای آشناست صدایی که تکنواز تو را در می دهد و در لحظات واپسین زندگی نام تو را می خواند.
  • یخ شکستن جمعه 1 اسفند‌ماه سال 1382 11:35
    چند شب پیش خسته از کلاس اومده بودم . آ شپز خونه بود بازار شام . چشمتون روز بد نبینه هر چی خورده بودن همونجا گذاشته بودن . اطراف تا دلتون بخواد لیوان و فنجون بود . داشتم تند تند جمع می کردم خیلیم عصبانی بودم . بهشون می گفتم: هنوز یاد نگرفتید چیزی رو که بر میدارید دوباره سرجاش بزارید، که یک دفعه همینجور که داشتم فنجونا...
  • نخود شدن جمعه 24 بهمن‌ماه سال 1382 11:17
    چند روز پیش دختر کوچیکم داشت از مدرسش تعریف می کرد چون عادتشه که از ریزه کارای که اتفاق میوفته تعریف کنه . خیلی خالب بود همینجور که تو یک حالت نشسته بود انگار که یک چیزی یادش اومده باشه گفت: آخ مامان پام دوباره مثل تو مدرسه شده. من با تعجب ازش پرسیدم : مگه تو مدرسه پات چه جوری بوده که الآن اونجوری شده ؟ همینجور که...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1382 07:40
    باز یک بار دیگه این مردم ستمدیده دچار حادثه شدند . عمق فاجعه اینقدر زیاده که واقعا انسان از توصیفش عاجز می مونه. این صحنه ها یاد آور خاطرات تلخ دوران بچگی منه . اون شبی که زلزله اومد و تمام مدتی که مجبور شدیم درون چادر زندگی کنیم همه مثل یک فیلم از جلوی چشمانم رد میشدند . اشک تو چشمام حلقه زده بود و بغض گلومو میفشرد...
  • ابر پاره پاره یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1382 09:02
    چند روز پیش یک بارون حسابی اومده بود . بعد از اونم هوا فوق العاده عالی بود. رفتم عقب بچه ها تا اونا رو از مدرسه بیارم . تو راه که داشتیم بر می گشتیم چشمم افتاد به آسمون با یک ذوقی گفتم: به به..........عجب آسمون قشنگی ، چه هوای دلپذیری، چه ابرای قشنگی، انگار مثل پنبه می مونن. دیدم بچه ها هر سه تایی چشاشون خیره شد تو...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1382 08:45
    سلامی دوباره به همگی دوستان . خب باز خیلی وقته چیزی ننوشتم این درسا و نبودن چند روز از هفته کلی همه چیز رو به هم میریزه . اگر وقفه ای تو نوشتن می یوفته به این علته.حالا اگر وقت کنم مینویسم.
  • حالش نیست دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 09:22
    دو سه روز پیش که چند روز ی تعطیل بود با بچه ها رفتم شهرستان . هم واسه بچه ها خوب بود هم واسه خودم . اون چند شب همیشه تا دیر وقت بیدار بودیم بعدشم هر کاری می کردم نمی خوابیدن . هر چی بهشون می گفتم: بخوابید اصلا انگار نه انگار. خلاصه که هر شب واسه خوابیدنشون داستان داشتم. یک شب بهشون گفتم: چرا نمی خوابید؟ می دونید ساعت...
  • شکلات مترو دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1382 09:29
    چند شب پیش من و پسرم می رفتیم تا جایی کار داشتیم . تو مسیر راه همینطوری که داشتم رانندگی می کردم مسیری رو واسه قطار شهری کنده بودند (طبق معمول چندین ساله در دست احداثه ولی هنوز به اتمام نرسیده حالا چه موقع تموم بشه خدا میدونه). چشمم افتاد به میدون با خودم گفتم: آخ این میدونه چقدر قشنگ بود حیفش اینو خراب کردند . پسرم...
  • غذای نم کشیده دوشنبه 12 آبان‌ماه سال 1382 09:47
    چند شب پیش هول هولکی یه غذایی واسه بچه ها درست کردم . خیلی با خیال راحت غذا رو کشیدم بعدشم بچه هارو صدا کردم تا بیان شام بخورن. وقتی داشتم برنجو می کشیدم فهمیدم که له شده . به روم نیاوردم و خیلی با آرامش سرم به کارم گرم بود . تو دلم گفتم : الآن که اینو بزارم هر سه تایی یه چیزی میگن . اول واسه دختر کوچیکم کشیدم . دیدم...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 12 آبان‌ماه سال 1382 09:31
    سلام به همگی دوستان باز مدت زیادی هستش که نتونستم چیزی بنویسم . حالا هر زمان که وقت کنم می نویسم . من نمی دونم چه بلایی سر این آرشیو ما در اومده چون قبلا تعداد صفحات اون پایین مشخص بود ولی الان هیچی نیست . لطفا هر کسی راجب آرشیو میدونه به منم بگه.
  • انضباط دوشنبه 21 مهر‌ماه سال 1382 08:53
    چند روز پیش تمام اتاقها رو مثل دسته گل تمیز کرده بودم . هر چیزی سر جای خودش بود .وقتی بچه ها ازمدرسه اومدن چشمتون روز بد نبینه هر چیزی رو برداشته بودن همون جوری تو اتاق ول بود . خیلی عصبانی شدم به هر سه تایی شون گفتم :هر چی ریختید همه رو مرتب کنید باید یاد بگیرید که منضبط باشید . تو اون حال و هوا هم عصبانی بودم هم هی...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 18 مهر‌ماه سال 1382 08:22
    نامه سر گشاده هنگامه شهیدی عضو مدافعین حقوق زنان در کمسیون حقوق بشر اسلامی به رهبر برای آزادی (افسانه نوروزی)
  • دیدن دریا پنج‌شنبه 10 مهر‌ماه سال 1382 00:07
    جای شماها خیلی خالی بود تا رسیدیم دریا بعد از چند روزی که هوا ابری و بارونی بود یک روز که هوا آفتابی بود رفتیم کنار ساحل .من تا دریا رو دیدم گفتم: آخیش... چقدر دریا آرومه.یکدفعه دختر کوچیکم گفت: ما مان خانوم ... پس می خواستی تند باشه؟؟....
  • نیمرو چهارشنبه 9 مهر‌ماه سال 1382 22:12
    صبح واسه صبحانه، اتوبوس کنار یک رستوران وسط راهی نگه داشت. صبحانه شامل نیمرو و کره ، مربا بود. لیدر تور سر هر میز که میرفت ازشون سوال می کرد چی می خورید؟ نیمرو یا کره،مربا...وطبق معمول هر کس هر چی که دوست داشت سفارش داد. من به دلیل این که تو راه بودیم و ممکن بود واسه بچه ها مشکل ایجاد بشه گفتم : کره ، مربا ....که یک...
  • شبی که صبح بود دوشنبه 7 مهر‌ماه سال 1382 10:28
    قرار بود صبح زود بریم منم بهشون می گفتم برید بخوابید تا صبح زود بتونید بلند شید.شبشم مدام ازم می پرسیدند چقدر مونده تا صبح زود بشه.وقتی بلندشون کردم تا آماده رفتن بشن خب طبیعتا هوا تاریک بود .وقتی بلند شدند پسرم رو کرد به من و گفت :مامان این که شبه تو که می گفتی صبح میریم.چرا دروغ گفتی؟؟....
  • دستشویی دوشنبه 7 مهر‌ماه سال 1382 10:19
    شبی که فرداش می خواستیم بریم مسافرت بچه ها از ذوق نمی خوابیدند .منم داشتم وسایل و جمع و جور می کردم اونام تو دست و پام وول می خوردند هر چی بهشون می گفتم برین بخوابید باید صبح زود بیدار شید اصلا انگار نه انگار.تو همون هیرو ویر یک دفعه پسرم مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشه پرسید:مامان؟؟... گفتم :بله؟؟...گفت:ببینم تو...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 7 مهر‌ماه سال 1382 09:53
    خب خیلی وقتی هست نتونستم چیزی بنویسم. هفته پیش درگیر ثبت نام ترم جدیدم بودم .دانشگاهم شهرستانه و باید می رفتم اونجا از این به بعد هم که هفته سه روز مشهد نیستم و باید برم شهرستان .دوباره درس ،مدرسه ، کلاسها شروع شد ما هم همچنان پشت سرش میریم تا ببینیم چی می شه. بعد از اونم که با بچه ها رفتم مسافرت واسه اولین بار بود که...
  • همرنگی دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1382 10:48
    چند روز پیش با دختر کوچیکم واسه گرفتن مانتو وشلوار رفتیم مدرسه .تو راه که داشتیم می رفتیم خیلی خوشحال بود .تو همون حال و هوایی که داشت یکدفعه مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشه فورا پرسید:ما مان...؟ گفتم :بله...؟گفت:مانتو و شلوار مدرسم چه رنگیه؟؟ منم که قبلا رنگش رو دیده بودم گفتم:فکر کنم مایل به نارنجی باشه. بعد مثل...
  • خبرهای جشنواره جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1382 11:18
    خب اول از جشنواره شروع می کنم چون دلم نمی یاد که مطلبی راجبش ننویسم. جای شما واقعا خالی بود حدودا از پنجم مهر شروع شد تا همه ی تیمها از استانهای شرکت کننده او مدن .خب این اولین سال از برگزاری مسابقات شنای رده سنی زیر ده سال کشور بود که رئیس هیئت شنای خراسان به فدراسیون شنای کل کشور پیشنهاد کرده و مورد قبول واقع شده...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1382 10:11
    راستش رو بخواهید خیلی وقتی هست که نتونستم بیام پای کامپیوتر .اون روز های اول که درگیر مسابقات جشنواره بودم بعد از اونم که یک مدتی بود مریض بودم راستش رو بخواهید هنوزم نباید زیاد بشینم پشت کامپیوتر ولی از قبلا بهترم و دلم می خواد بنویسم اینه که امروز اومدم سراغ وبلاگ خلاصه از این که می یومدید و مطلب تازه ای نمی دیدید...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1382 08:39
    راستش رو بخواهید دلم واسه نوشتن تنگ شده چند وقتی بود درگیر مسابقات جشنواره پسرم بودم کلی هم خبر دارم تا براتون بنویسم .حالا سر فرصت همه ی خبرها رو می نویسم.
  • حکایت خرما خوردن جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1382 15:00
    دو روز پیش صبح خواب موندیم .من با عجله بیدار شدم و پسرم رو بیدار کردم .آخه تمرینات شناش هر روز ، هم صبح شده هم بعدازظهر. همینطور که با عجله داشتم حاضرش می کردم بهش گفتم:ما مان جون شیرت رو امروز باید با خرما بخوری.اونم که اون موقع صبح سوال پرسیدنش گل کرده بود پرسید: آخه چرا باید با خرما بخورم ؟؟ من اصلا دوست دارم شیر...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1382 14:22
    خب مثل اینکه این کامنت بلاگ اسکای حالاها نمی خواد راه بیفته .ما هم یک کامنت فعلا اینجا گذاشتیم تا اگر دوستان خواستن نظری بدهند جایی واسه نوشتن داشته باشند.
  • مادر سه‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1382 22:01
    چه زیبا و پر فروغ هست این کلمه.از زمانی که یادم می آید و کودکی بیش نبودم در همه ی عر صه های زندگیم فقط او را در کنار خود دیدم .حضور پدرم سایه ی خیلی کمرنگ و شاید بگویم اصلا هیچ بود. شبهایی که می نشست و روزهایی که تلاش می کرد رو هیچ وقت از یاد نمی برم.در تما م سر تاسر زندگیش هیچ وقت به معنای واقعی آرامش نداشت.هیچ وقت...
  • آبشار یکشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1382 19:27
    دختر کوچیکم خیلی به نقاشی علاقه داره .همیشه چند تا مداد رنگی یا پاستل دوروبرش پهنه و سرگرم نقاشی کردنه. چند روز پیش می خواست برام مدل نقاشیش رو توضیح بده .دیدم سرگرم نقاشی کردنه رفتم کنارش نشستم و ازش پرسیدم :ما مان ؟چی می خوای بکشی؟؟.. سرش رو بلند کردو گفت:می خوام یک کوه بکشم که یک دریاچه ازش می ریزه. گفتم:اون چه جور...
  • 125
  • 1
  • 2
  • صفحه 3
  • 4
  • 5