هیچ وقت فکر نمیکردم که خسی در میقا ت جلال رو تو این ایام حج بخونم. ابتدا که شروع به خوندن کردم فقط به عنوان یه سفر نامه میخوندم ولی کم کم که جلو رفتم خیلی تأثیر گزار بود. به قول جلال که از قول یه نویسنده دیگه نقل کرده یک آدم فقط یه جفت چشم نیست و در سفر اگر نتوانی مو قعیت تاریخی خودت رو هم عین موقعیت جغرافی عوض کنی کار عبثی کرده ای. یه چیزی که یاد گرفتم این بود که ازاین به بعد هر جا رفتم یادداشت کنم نه اینکه فقط برم و بیام یه چیزی هم ببینم بعدم از خاطرم بره چون در هر سفر تنها چیزی که میمونه همون تجربست که کسب میکنی به هر حال مهم اینه که این کتاب رو خوندم حالا شنبه باید برم بدم و کتاب دیگه بگیرم. خوشبختانه مسئول کتاب خونه باهم راه میاد حالا هر چی هم طول بکشه چیزی نمیگه. حالا تا برم ببینم دیگه چی داره.
خب یک سال دیگه هم گذشت حالا با چه حال و روزی بماند. شاید دیگه اون انرژی سال های گذشته رو در من نبینی، ولی تو راحت باش چون این تن خسته هم چنان به زندگی ادامه میده. نمیدونم گاهی اینقدر بهم فشار میاد که با خودم میگم این چه سرنوشتی بود که نصیب تو شد ولی باز دوباره به خودم یه نهیب میزنم که نا شکری نکن. به هر حال قسمت من هم از زندگی این بوده .امروز13 ساله که رفتی هر چقدر میگذره مشکلات بیشتر میشه بچه ها بزرگتر میشن و فشار بیشتری بهم میاد. گاهی از دستت عصبانی میشم با خودم میگم آخر چرا منو با سه تا بچه تنها گذاشتی و رفتی؟ نمیدونم این سالهای باقیمانده چطور میخواد بگذره، فعلاً که دارم به هر جون کندنی هست میرم جلو ولی چقدر دیگه طاقت بیارم خدا میدونه. چقدر دلم تنگه شاید هر وقت که مصادف با سالگردت میشه اینجوری میشه . انصاف نبود من و بچه ها رو اینقدر زود تنها بزاری. دلم به حال بچه ها میسوزه اونا باید تاوان این سالهای تنهایی رو بدن وقتی عصبانی میشم سرشون داد میکشم بعدآ خودم پشیمون میشم، خودت میدونی دست خودم نیست فشار زندگی اونم تنهایی تحمل آدم رو کم میکنه. حالا به هر حال ما که دیگه به این اوضاع عادت کردیم. دلم خیلی گرفته, خیلی وقته از ماه مهر بدم میاد چون همیشه خاطرات بد گذشته رو به یادم میاره. خب خسته شدی هر سال تو همچنین روزی مجبوری به حرفام گوش کنی حالا چه خوب چه بد. حالا آسوده و راحت بخواب چون من همچنان ایستادم ولی واسه دلم گریا نم.
چند روز پیش فکسی از انجمن مدیران دریافت کردم که از تمام مدیران بازرگانی برای شرکت در جلسه ای که مو ضوع آن تجارت خارحی بود دعوت به غمل آمده بود ما هم خوشحال با خودمون گفتیم خب یه چیزی هم ما یاد میگیریم. حالا با هر بدبختی بود بعد از ساعت کاری خودم رو به جلسه رسوندم ولی خیلی برام جالب بود از همه چی صحبت شد الا تجارت خارجی، دیگه آخر جلسه خوابم گرقته بود بلاخره جلسه کذایی تمام شد تو آسانسور که داشتم میومدم پایین با خودم گقتم بیخود نیست که ما تو همه چی بجای پیشرفت پس رفت میکنیم، این جلسه فقط حل مشکلات صنایع با ارگانهای مختلف بود نه تجارت خارحی، خب اینم اوضاغ و احوالمون تو همه ی زمینه هاست.