تب و تاب انتخابات ۲

 دیشب اصلاْ نمی خواستم بیرون برم  چون بچه ها امتحان داشتند. سر شب سماهیر دل درد داشت کلی بهش دارو دادم تا خوب شد، بعد از اون شروع کردم به وبلاگ نوشتن که طول کشید. سرم تو کار خودم بود دیدم ساعت ۳۰/۲۲ هر سه تایشون بالای سرم ایستادند و میگن بریم بیرون. میگم باباجون شما که امتحان داشتید برید بخونید، میگن این امتحان آخریه و آسانونه ما هم کتاب رو دو دوره کردیم. خوشبختانه امتحانات ساجده و مشاهیر امروز تمام شد. خلاصه گفتم باشه ولی ترافیک زیاده و باید زود بیایم تا زودم بخوابم که باز فردا بتونم بلند شم برم سر کار. بلآخره ساعت ۴۵/۲۲ از خونه زدیم بیرون، چه ترافیکی! توی بلوار فرامرز کلی معطل موندیم، دو طرف چهارراه فرامرز انبوهی از طرفدارهای موسوی ایستاده و شعار می دادند: اگه تقلب نشه موسوی برنده میشه. ماشینها توی تمام مسیر بلوار فردوسی ایستاده بودند. تمام چهارراهها پر از طرفدارهای موسوی و احمدی نژاد بود که مدام شعار می دادند. از لابلای ماشینها جمعیت موج می زد. گاهی دو جناح با هم درگیریهای لفظی داشتند مثل: ما گوجه سبز نمی خوایم  و طرفدارهای موسوی می گفتند: ما سیب زمینی کخی نمی خوایم. البته باید به جراٌت بگم توی تمام قسمتهای آزادشهر، بلوار فرامرز عباسی، بلوار سچاد، بلوارخیام، بلوارملک آباد، بلواروکیل آباد، خیابان احمدآباد، خیابان کوهسنگی، چهارراه دکترا، ۸۰ درصد موسوی هستند، اطلاْ رقابت در مشهد تا اینجا که من می بینم فقط بین موسوی و احمدی نژاد است و قسمت شمال شهر مشهد همه موسوی هستند. البته من اون پایین شهر نرفتم و نمیدونم اوضاع در اونجا به چه صورت است. به هر حال بعد از یک ساعت در مسیر راه رسیدیم به چهارراه خیام که ستاد اصلی موسوی اونجاست، پر بود از جمعیت تمام خیابون بسته شده بود اصلاْ جای تکون خوردن نبود، ما هم البته بیکار نبودیم هر ماشینی که پوستر نداشت بهش می دادیم . یک وانتی پر بود از خانوم که فکر کنم راننده وانت تمام افراد خانواده شو آورده بود، یک روسری سبز دستشون گرفته بودند و مدام تکون می دادند، رفتم جلو و از شیشه ماشین بهشون پوستر دادم که کلی تشکرکردند. تو این جریان هر تیپ آدمی می دیدیم. افرادی که شاید خیلی هم براشون مهم نبود و در رفتارشون چیزی نشون نمی دادند اما زمانی که ازشون می پرسیدیم میگفتند: راُی می دیم ولی آرمی چیزی هم نداشتند. خلاصه که این چند شب شور و هیجان خیلی زیادی تو مردم وجود داره. انشاالله که همون نتیجه ای هم که می خواهیم بگیریم. حالا باز فکر کنم امشب هم بریم بیرون باز فردا واستون می نویسم.

تب و تاب انتخابات ۱

 بعد از مدتی به فکر نوشتن وبلاگ افتادم. خیلی وقتها دلم می خواد چیزی بنویسم ولی باز نمیشه البته با وقایعی که دیشب رخ داد الآن احساس نیاز کردم که باید اینو به عنوان یک یادداشت کوچیک داشته باشم. خلاصه دیشب کلی داستان داشتیم . با ساجده و مشاهیر( ساجده دختر کوچیکم و مشاهیر، پسرم ) رفتیم دنبال دختر بزرگم( سماهیر) که امسال کنکوری هم هست، تا اونو از کلاس کنکور بیاریم . چشتو ن روز بد نبینه مگه حالا می تونستیم از ترافیک خلاص شیم به هر بدبختی بود خودمو رسوندم به موسسه، دیدم به! خانوم با دوستاش دم در موسسه ایستاده و یک پوستر خیلی بزرگ از موسوی در دست و شعار میدن. بوق زدم، بابا بیا سوار شو بریم، من گفتم این الآن تنها دم در موسسه این وقت شب چیکار می کنه. خلاصه اومد سوار شد و گفت نریم خونه، بریم موج سبز و با ماشین دور بزنیم. منم گفتم خیلی خب. رفتیم، حالا نه پوستر داشتیم نه عکسی. از کجا همینطور که از خیابون رد می شدیم یک پوستر گنده رو زمین افتاده بود فوری مشاهیر از شیشه ماشین خم شد و برداشت، گفت از بی هیچی که بهتره. خلاصه تو خیابون گشت می زدیم، بچه ها هم از شیشه ماشین دستاشون بیرون و موسوی موسوی می کردند. من گفتم خب همینطور که تو این ترافیک گیر کردیم از مردم یک نظرسنجی هم بکنیم و ببینیم چند درصد موافقند و چند درصد مخالف. خوشبختانه تو این همه که ما سوال کردیم شاید از هر ۵ ماشین یکیش احمدی نژاد بود، کروبی که من خیلی کم دیدم، فقط تو خیابان فلسطین یک عده کمی واسش تبلیغ می کردند. تمام خیابون احمدآباد تا ملک آباد و خیام فقط طرفدارهای موسوی و احمدی نژاد بودند که باز اکثریت موسوی بودند و تو این همه نظر سنجی فقط یک ماشین بود که طرفدار رضایی بود. تو همین حال و هوا یک ماشین وانت تبلیغاتی موسوی بهمون کلی پوستر داد من هم همه رو گرفتم و مشاهیر هم از شیشه ماشین به همه می داد و خلاصه یک حال و هوایی بود. اکثر سرنشینهای ماشینها همه خانوادگی بودند، بچه ها همه  با دستبند سبز در دست و گونه های برچسب سبز زده بودند. کلی بچه هام حال کردند و می گفتند فردا شب هم بیایم. هیچ وقت شهر رو اینجوری با شور و حال ندیده بودم. دم ستاد موسوی که رد شدیم موجی از جوونها با نوارهای سبز و لباسهای سبز ایستاده و شعار می دادند. آهنگ یار دبستانی یادگار اون روزها که زمان دبیرستان با گروه سرود می خوندم از هر گوشه ای شنیده می شد که کلی خاطرات اون زمان را واسم زنده می کرد. تو همین گیر و دار جوونی که طرفدار موسوی بود پلیس با چنان ضرب و شتمی انداخت تو ماشین و بردش که کلی حالمون گرفته شد. حالا امشب هم قرار بود بریم بیرون ولی چون بچه ها امتحان داشتند منصرف شدم ولی فردا شب قول دادم که ببرمشون بیرون ولی با لباس سبز حالا باز اتفاقات فردا شب رو هم واستون می نویسم.

آفتابه سازی

داشتم سر میز با بجه ها راجب کنکور و امتحان نهایی صحبت می کردم از اینکه کنکور تو سالهای آتی برداشته میشه و جمع معدل هر سال تعیین کننده رشته است. 

   پسرم گفت: آره دیگه اگه معدل خوب باشه می تونیم رشته خوب بریم اگه طرف تنبل باشه که رشته آفتابه سازی فلان شهر دور افتاده قبول میشه. یکدقعه دختر کوچیکم گفت: إ! .. واقعأ ! مگه رشته آفتابه سازی هم هست؟

 همه زدیم زیر خنده؛ خودشم قش کرده بود از خنده.  

 

خلاصه اینم از امشب ما.