گفتگوی خانوادگی


من تو آشپز خانه در حال درست کردن شام بودم .دوتا دخترها هم تو اطاق خودشون بودند پسرمم تو حمام در حال دوش گرفتن بود .همینطور هر کسی سر گرم کار خودش بود که من کارم تموم شد و با صدای بلند گفتم : بچه ها شام حاضره .بکشم یا نه؟دیدم صدایی نیومد .دوباره بلند تر گفتم : شام می خورید ؟بکشم؟دیدم صدای پسرم اومد که می گفت: حوله. گفتم : باشه الان می کشم .دوباره گفت :حوله .منم گفتم :با با کشیدم چرا داد می زنی ؟که دیدم با صدای خیلی بلند داد زد :با با حوله نه آره.
(بد بخت هر چی داد میزده حوله من فکر میکردم می گه آره)گوش آدمم سنگین بشه بد دردیه ها .

مادر شدن


با دختر کوچیکم سوار ماشین بودیم همینطور که داشتیم می رفتیم یک دفعه بدون مقدمه پرسید:ما مان بی بی جان(مادر بزرگش) سواد داره ؟می تونه بخونه و بنویسه؟گفتم :نه ما مان جون نمی تونه .گفت:چرا ؟گفتم :آخه اون زمان خیلی قدیم تو شهرای خیلی کوچیک مدرسه ای نبوده که اونا بتونن برن.بعد مثل اینکه باورش نمی شد رو کرد به من و با تعجب گفت:آخه اگه سواد نداره پس چطور مادر شده؟ها؟چطوری؟

ببینم شما میدونید چطوری؟

شیر روزانه


پسرم یک پاکت شیر روزانه تو دستش گرفته بود و با اشتیاق تمام داشت می خوند :شیر .....روزانه .بعد رو کرد به من وگفت:ما مان یعنی این شیر را فقط باید روز خورد؟دیگه شب نمی تونیم بخوریم؟